دو چشمِ سیاه

... و این بار دو چشمِ سیاه!

چشمانی که بی‌هوا، سر بر بالینِ رویایِ نیمه تمامم می‌گذارند و با ندایی پرطنین، سکوتِ مرگبارِ سالیانِ دراز را بی‌رحمانه می‌شکنند و از افقِ شکاف‌هایش، خاطراتِ کهنه را زنده می‌کنند.

آمدن ات گردبادیست به ویرانگریِ سیاهیِ مطلقِ چشمانِ افسونگر ات و صاعقه‌ایست که تار و پودِ تن‌ِ نیمه جان‌ام را می‌سوزاند.

ای غریبه...
مگذار این آتشفشانِ "نبودن‌ها" دوباره وجودم را فراگیرد.
دور شو، تا برایم افسانه‌یِ همیشگی‌ باقی‌ بمانی.

داریوش دولتشاهی