سادگیِ چشمِ تو

من، در جستجویِ رازِ آتش،
با هزاران شمعِ دل‌باخته به تاریکی‌
که آب میشوند،
تا با مرگِ آتش جاودان شوند در سیاهیِ شب،
مانده‌ام بیدار.

واپسین ایستگاهِ زمان،
شیونِ آتش است بر مرگِ خویش.
من نظاره‌گرِ هم‌آغوشیِ شمع و تاریکی‌-ام،
چشمان‌ام در سوگِ آتش، گریان،
کام‌ام در شادیِ شمع، شیرین،
و جسم‌ام در حسرتِ راز، غوطه‌ور.

چه حسّ نابی-ست سردرگمیِ در رویا،
چقدر سنگینی‌ می‌کند تابوتِ آتش بر شانه‌هایم
و چه بیدارم در گهواره‌یِ خواب

رویا می‌خواند مرا:
" برخیز، بیداری بس است."

انتهایِ ردِ صدایش
خلوت‌گاه تو بود.

پاسخِ همه‌یِ راز‌هایِ پنهان‌ام
سادگیِ چشمانی-‌ست که بی‌پروا می‌خواند‌ ام
تا جایی که رنگ می‌بازد بیداری‌ام،

برای همیشه...

داریوش دولتشاهی