سحرگاه نگاهم به همآغوشیِ مه و مرداب خیره میشود و رویایِ زمزمهی دلنشینِ چشمهساران گوشهایم را مینوازد.
غافل از آنکه با هر پلک، مرگِ لحظهایی را به آغوش میکشم...
لحظههایی که با نوایِ غرورآمیزِ باد بر سرِ شاخههای عریانِ زمستانی، دلتنگی را از "کسی" برایم میآفریند که دلاش فرسنگها از دیارِ دلتنگیها فاصله دارد.
در آخر دلی میماند و چشمِ خونآلودِ غروب و هزاران هزار لحظهیِ مُرده...
داریوش دولتشاهی
غافل از آنکه با هر پلک، مرگِ لحظهایی را به آغوش میکشم...
لحظههایی که با نوایِ غرورآمیزِ باد بر سرِ شاخههای عریانِ زمستانی، دلتنگی را از "کسی" برایم میآفریند که دلاش فرسنگها از دیارِ دلتنگیها فاصله دارد.
در آخر دلی میماند و چشمِ خونآلودِ غروب و هزاران هزار لحظهیِ مُرده...
داریوش دولتشاهی
