دوستنمایان شبانگاه سهراب را زمیناش زدند،
بر پیکرِ نیمه جاناش کلوخ انداختند،
او را حلاجوار به دلِ آتش سپردند،
و دستِ یاریاش را با طعنهای خصمانه پاسخ گفتند و رفتند...
او را حلاجوار به دلِ آتش سپردند،
و دستِ یاریاش را با طعنهای خصمانه پاسخ گفتند و رفتند...
رفتنی از جنسِ باد،
بادی ویرانگرتر از هر طوفان
و طوفانی به بزرگیِ جایگاهِ " دوست ".
سپیده دم چو رسید،
صدایی از خاکسترِ شهرعریان شد:
" من سهراب ام،
به تاریکیِ شهری بازمیگردم
که بر پوستِ خاکاش، اشکهایم،
در دل آسماناش، فریادام
و بر چشمِ مردماناش، سهرابای زمین خورده برجا مانده است.
ای اهالیِ شهر، من سهراب ام،
کلوخانداز را پاداش سنگ است یا بخشش؟"
" داریوش دولتشاهی"
