بوفِ کور


راویِ بوفِ کور، مرگ را مادرِ مهربانی می‌انگارد
و زندگی‌ را به اندازه‌ایی شایسته برایِ ستیز.
ستیز؟
آنکه شمشیرزندن خوب بداند، تنها با شایسته‌ترین‌ها می‌ستیزد.
دوست می‌دارم آنرا
که لبِ بٔرنده‌یِ شمشیر-ا‌ش را سزاوارِهمگان نداند.


راویِ بوفِ کور نه تنها که از مرگ نمی‌هراسد بلکه فرا‌می‌خواند-ا‌ش.
هراس؟
چه بسیار اند این گریزپایان، خواردارندگانِ جان!
پنجه‌یِ به خونِ جان آغشته‌یِ زندگی‌ را می‌لیسند تا تشنگی نفسگیرشان نکند.
با
فرومایگیِ روزمره‌شان میزیند تا گاه‌شان فرا رسد.
دوست
می‌دارم آنرا که گاه‌ا‌ش را بر‌می‌گزیند.

داریوش دولتشاهی