با تو گویم چه شده...
در یکی عصرِ هوسانگیز، در تنگِ غروب، مَردی آمد از خود، به درونِ خود و تنها " تو" را باور داشت.
تا که گفت قصهیِ خود را با تو، تو شنیدی قصه، اشک تا بر چشمِ تو حلقه بزد، دلِ آن مرد شکست، پیر شد و خُرد شد و رفت به دنیایِ دگر.
حال آن مردِ پریشان احوال، مانده در ماندنِ خود، مانده تا نعره زند: ماندم و مُردم در خود.
داریوش دولتشاهی
در یکی عصرِ هوسانگیز، در تنگِ غروب، مَردی آمد از خود، به درونِ خود و تنها " تو" را باور داشت.
تا که گفت قصهیِ خود را با تو، تو شنیدی قصه، اشک تا بر چشمِ تو حلقه بزد، دلِ آن مرد شکست، پیر شد و خُرد شد و رفت به دنیایِ دگر.
حال آن مردِ پریشان احوال، مانده در ماندنِ خود، مانده تا نعره زند: ماندم و مُردم در خود.
داریوش دولتشاهی
