نیازِ ساحل‌

 دیوانه‌ای بگفت: " بیا دوری کنیم از هم، بیا تنها بشیم کم کم، بیا با من تو بدتر شو، بیا از من تو ردّ شو "

*********
گفتم‌اش: به لب آتش، زبانت تلخ، بهرِ جرم‌ام تا سحر مستانه می‌خوانی...
به نقاشی چو رو کردم کشیدم نقشِ زیبا‌یت‌
به زندانِ خیالت چون شدم در بندِ رویایت

مرا از خود چه مستانه حذر داری، چه مستانه گریزانی، چه مستانه تو پنهانی‌!
من نیازِ ساحل‌امُ  تو فریبِ دریا،
فریبی که به صد ناز به امواج مرا می‌خواندی...

من نیازِ ساحل‌ام
نیازِ ساحل.
مرا به خاطره‌ها مسپار.

"داریوش دولتشاهی"