سایه‌ها‌

از کنارِ هم آنچنان می‌گذریم، گویی نگاهمان با هم آشنا نیست.

چشم‌های به هم گره خورده‌ی سایه‌ها‌یمان، فریادی به بلندایِ سکوتِ مرگ‌آفرین‌مان می‌زنند اما، سنگینیِ گوش‌هایمان راهِ گذر را هموار‌تر می‌سازد.
با هر گام، پریشانیِ دور‌شدنمان را با دل‌خوشیِ دیدارِ دزدکیِ سایه‌ها می‌پوشانیم غافل از آنکه، گذرِ زمان سایه‌هایمان را، در تاریکیِ مطلقِ فاصله‌ها غرق خواهد کرد.
در آخر می‌روم به سویِ همان اقیانوسی که "موج‌هایِ تردید"، ساحل‌اش را پنهان کرد، می‌-نشینم در انتظارِ نوازشِ نسیمی که شاید آشکار‌اش کند...



داریوش دولتشاهی