سوگواری:

مردِ نجیب سر‌مست از شادی به معشوق چنین می‌گفت: << من یک‌سره تن ‌ام و جز آن هیچ.>>   و کدام جان است که با شور همه‌اش به حس وا‌نسپارد تا با گره‌هایِ روان‌اش به تنِ آتش سپارد-اش؟ شوری که کژدم‌وار به شرکشانند، شری که از ستیزه میانِ جان و روان سر‌زند و به تیغِ زهر‌آگینِ آتش سپارد! آتشِ خشم‌آگینِ شر چو به تن نشست هیچ مگذارد مگر خاکسترِ خویش. ساز و نوایِ سوگواریِ مردِ نجیب بر خاکسترِ خویش از جنسِ نغمه‌یِ عطرِ خوشِ دریایِ آرامِ وزان است که نه تنها بوییدن، که شنیدن باید

داریوش دولتشاهی



ژرفنایِ سکوت

سکوت‌ات، فریاد می‌زند ام،
سردی‌ات، به آتش می‌کشاند ام،
و پر کشیدن‌ات، پر می‌بندد ام.
چگونه در هوایی دم زنم که دم نمیزنی؟

سکوت چنین لب گشود:
آنچه به دل‌ِ خاک سپرده‌ای؛
تن‌ِ رنجیده‌یِ من است، نه خودِ من،
مرا باز‌خواهی‌ شنوی؟ از ژرفنای‌ام بر‌آی!

داریوش دولتشاهی

بوفِ کور


راویِ بوفِ کور، مرگ را مادرِ مهربانی می‌انگارد
و زندگی‌ را به اندازه‌ایی شایسته برایِ ستیز.
ستیز؟
آنکه شمشیرزندن خوب بداند، تنها با شایسته‌ترین‌ها می‌ستیزد.
دوست می‌دارم آنرا
که لبِ بٔرنده‌یِ شمشیر-ا‌ش را سزاوارِهمگان نداند.


راویِ بوفِ کور نه تنها که از مرگ نمی‌هراسد بلکه فرا‌می‌خواند-ا‌ش.
هراس؟
چه بسیار اند این گریزپایان، خواردارندگانِ جان!
پنجه‌یِ به خونِ جان آغشته‌یِ زندگی‌ را می‌لیسند تا تشنگی نفسگیرشان نکند.
با
فرومایگیِ روزمره‌شان میزیند تا گاه‌شان فرا رسد.
دوست
می‌دارم آنرا که گاه‌ا‌ش را بر‌می‌گزیند.

داریوش دولتشاهی

زمزمه


میانِ این همه هیاهو و کرنا
نوایی می‌نوازد ام
و گوش‌هایی که دیگر هیچ نمی‌شنوند.
چه جانانه رقصی ‌ست
میانِ گوش‌هایِ من و نوازشِ نوایِ  تو!


داریوش دولتشاهی

فرا‌سویِ شب

باد از گیسویِ تو می‌آغازد،
شب در چشمِ تو می‌خوابد،
عشق از دستِ تو می‌روید
و منم که در تند‌بادِ شب، هنوز عشق را می‌جویم...

دست‌هایت را به من بسپار،
تا نجوا کنم در نگاهِ تو بی‌ترس
تا سفر کنم در نگاهِ تو آرام
تا فراسویِ شب، تا پگاه...

داریوش دولتشاهی

دریا


دریا را بر‌می‌گزینم


با همه‌یِ سردی و تاریکی‌ا‌ش،
فَرا‌شدنِ فرو‌شوندگان‌ا‌ش،

آنچنان موج را آرام می‌نوازد
که ساحل‌ام رنگ می‌بازد

داریوش دولتشاهی



آن‌ سویِ شب

گفت: باز‌گشتم که تنها نباشی‌...

ندانست می‌زیَد روان‌ام در دنیایِ خیال-اش
ندانست تنها کرد رقصِ شبانه-‌اش تنهائی را
و ندانست چو باز‌شناختم-‌اش، ویران کرد آمدن-‌اش روان‌ام را

همچون رفتن-‌اش...

"داریوش دولتشاهی"
                                                             

انیمیشن: ریان وودوارد
موسیقی: سامه فروک، سایه‌ها - پیانو و اشک‌ها

جستجو

مرا نیافتنی می‌دانی
و ندانی
فرارویِ غرور-ات آرمیده‌ام...

و چه خالیست آسمانِ خیال‌ام
از دلي که پرواز می‌داند...


داریوش دولتشاهی

زمان

باران که لبخند زد
زمان گنگ شد
و نعره‌یِ ثانیه‌ها در گلویِ عقربه‌ خشکید.
زمان گفت مرا:
" این نیز بگذرد"

و اکنون در این کویرِ عطشناک
چه ستیزِ جانانه‌ایست
میانِ من و
نیزه‌یِ زهرآگینِ زمان

داریوش دولتشاهی

بی‌نهایت

بی‌نهایتِ من
نه در پندارِ خداست

نه در افقِ دیدگان‌ام
و نه در تلاطمِ ارقام

بی‌نهایتِ من
کوتاهترین لحظه‌یِ نگاهیست
که در نگاهِ تو به دامِ عشق افتاد و
جاودان شد

بی‌نهایتِ من
نهایتِ وجودِ توست
که درنوردید همه‌یِ مرزها را
آنچنان که بی‌ نهایت شد...

داریوش دولتشاهی

شاخه و برگ

در هراسِ پر هیاهویِ واهمه‌هایم
 تک صدایِ ماندگار
واپسین سخنِ شاخه بود به برگ:

ای سبز‌ترین رویایِ من
رویایِ تو
پر کشیدن است بر بالِ نسیم

بهانه‌یِ پاییز مگیر
تو رفتنی هستی‌ و من
محکوم‌ ام به زمستان... 

 داریوش دولتشاهی 
  

سادگیِ چشمِ تو

من، در جستجویِ رازِ آتش،
با هزاران شمعِ دل‌باخته به تاریکی‌
که آب میشوند،
تا با مرگِ آتش جاودان شوند در سیاهیِ شب،
مانده‌ام بیدار.

واپسین ایستگاهِ زمان،
شیونِ آتش است بر مرگِ خویش.
من نظاره‌گرِ هم‌آغوشیِ شمع و تاریکی‌-ام،
چشمان‌ام در سوگِ آتش، گریان،
کام‌ام در شادیِ شمع، شیرین،
و جسم‌ام در حسرتِ راز، غوطه‌ور.

چه حسّ نابی-ست سردرگمیِ در رویا،
چقدر سنگینی‌ می‌کند تابوتِ آتش بر شانه‌هایم
و چه بیدارم در گهواره‌یِ خواب

رویا می‌خواند مرا:
" برخیز، بیداری بس است."

انتهایِ ردِ صدایش
خلوت‌گاه تو بود.

پاسخِ همه‌یِ راز‌هایِ پنهان‌ام
سادگیِ چشمانی-‌ست که بی‌پروا می‌خواند‌ ام
تا جایی که رنگ می‌بازد بیداری‌ام،

برای همیشه...

داریوش دولتشاهی
 
 

من سهراب‌ ام

دوست‌نمایان شبانگاه سهراب را زمین‌اش زدند،
بر پیکرِ نیمه جان‌اش کلوخ انداختند،
او را حلاج‌وار به دل‌ِ آتش سپردند،   
و دستِ یاری‌اش را با طعنه‌ای خصمانه پاسخ گفتند و رفتند...

چشمِ سهراب نظاره‌گرِ رفتن بود،
رفتنی از جنسِ باد،
بادی ویرانگر‌تر از هر طوفان
و طوفانی به بزرگی‌ِ جایگاهِ " دوست ".

سپیده دم چو رسید،
صدایی از خاکسترِ شهرعریان شد:

" من سهراب‌ ام،
به تاریکیِ شهری باز‌می‌گردم
که بر پوستِ خاک‌اش، اشک‌هایم،
در دل آسمان‌اش، فریاد‌ام
و بر چشمِ مردمان‌اش، سهراب‌ای زمین خورده بر‌جا مانده است.

ای اهالیِ شهر، من سهراب‌ ام،
کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است یا بخشش؟"

" داریوش دولتشاهی"

عشقِ جاودان:


صدای‌ات می‌کنم بی‌ آنکه بشنوی
نگاه‌ات می‌کنم بی‌ آنکه بفهمی
دوستت می‌دارم بی‌ آنکه بدانی

عشقِ جاودان به رویا به از دوست داشتنِ فانیِ توست!

داریوش دولتشاهی



جامِ خاطرات


 

چقدر می‌خواند‌ ام دل‌نوشته‌یِ شبانه‌ات
چقدر می‌نوازد ‌ام سازِ شکسته‌یِ نبودن‌ات
چقدر می‌نوشد ‌ام جامِ لبریزِ خاطراتت

و هنوز رفتن‌ات در باورم نیست...


داریوش دولتشاهی


خیالِ تو

به بلندایِ افقِ دست نیافتنیِ ذهن‌ام پرواز کردم
تا خود را به اعماقِ تاریک‌ترین دره‌هایِ فراموشی پرت کنم
و باز هم نا‌باوارنه بر گهواره‌یِ آغوشِ تو افتادم!

گویی گریزی از سایه‌یِ بلندِ خیال‌ات نیست...
چه تمام نشدنی ست " خیالِ تو".


"داریوش دولتشاهی"

ستاره


 
به امیدِ بامگاه
با ستاره به ستاره‌یِ آسمان‌ام
خاموش‌ترین شب‌ها " بی‌ تو " سپری شد...
غافل از آنکه خورشید هم " بی‌ ستاره "، تابیدنی نیست.

داریوش دولتشاهی



به که گویم

به که گویم امشب،
دخترک تنها ماند،

به که گویم که دل‌اش در بند است،
به قناری که خود، اسیرِ قفس است؟
به که گویم که شب‌اش گریان است،
به مهتاب که خود، اسیرِ ابر است؟

به که گویم امشب،
به صبا؟ تا که لبریز شود بر دریا،
یا به دریا؟ تا که موج شود بر دنیا،

به که گویم آخر، به کبوتر که
بَرَد بر سرِ کوه؟
یا به کوه، تا که بریزد بر سنگ!
به که گویم دردِ این دخترکِ پر احساس، به دل‌ِ سختِ یه سنگ؟

دخترک غرق در عمقِ سکوت، تنها ماند.
تنهائی زِ دردِ او فریاد کشید: " به که گویم درد‌ اش؟"

"داریوش دولتشاهی"


نیازِ ساحل‌

 دیوانه‌ای بگفت: " بیا دوری کنیم از هم، بیا تنها بشیم کم کم، بیا با من تو بدتر شو، بیا از من تو ردّ شو "

*********
گفتم‌اش: به لب آتش، زبانت تلخ، بهرِ جرم‌ام تا سحر مستانه می‌خوانی...
به نقاشی چو رو کردم کشیدم نقشِ زیبا‌یت‌
به زندانِ خیالت چون شدم در بندِ رویایت

مرا از خود چه مستانه حذر داری، چه مستانه گریزانی، چه مستانه تو پنهانی‌!
من نیازِ ساحل‌امُ  تو فریبِ دریا،
فریبی که به صد ناز به امواج مرا می‌خواندی...

من نیازِ ساحل‌ام
نیازِ ساحل.
مرا به خاطره‌ها مسپار.

"داریوش دولتشاهی"



تو که نباشی‌


تو که نباشی‌، جای تو خالی‌ نیست،
کوچه‌یِ تاریکِ خاطره‌ها،
صندلیِ خالیِ رویا‌ها،
غروبِ بی‌-طلوعِ امید‌ها،

همه هستند، همه!
اما هیچ کس نیست!

"داریوش دولتشاهی"